گویا امروز، روز ارائه متنی بوده است که قولش را داده بودم و این ذهن خالی، مرا به ملتمسانه ترین حالت ممکن برای نوشتن جمله ایی، در آورده بود.
اما من باید می نوشتم، حتی از ذهن خالی هم باید نوشت، از نبودن هایی که سرشار از بودن است و نبودن هایی که بویی از بودن نبرده اند.
و حال وقت به قلم در آوردن ترشحات یک مغز خالی است
به این حجم عظیمی از ترشحات مغزی که نشان از خالی بودن داده بود می نگرم، چقدر پر بوده است که دیگر توانی برای به تصویر کشیدن این مشغله ها نداشته است!
می خواهم خانه تکانی اش کنم، هر آنچه نباید را دور بریزم، اما چیزی مانعم میشود و آن تو هستی تویی که بخش عظیمی از این ذهن خالی را به خود اختصاص داده ایی، حال چه چیز را دور بریزم؟! تو را؟!
تویی که از هنگام رفتنت، وجودم خالی از عشقی روشن شد؟!
من عشق را در وجود خود دارم ولی رنگ کدری بر آن نهاده شده است.
چشمانم هاله ایی از سیاهی را در این دنیای پوچ می بیند!
حال قلبم، حال آیینه ایی تکه تکه شده است.
کدامین درد من دوا دارد؟!
این افکار، این دیدگانی که تنها سیاهیی را می بینند تنها حکم جاذبه ایی را دارند که مرا سمت پرتگاه نیستی می کشانند!
میبینی چقدر ذهنم خالی است؟!
#بهار


مشخصات

آخرین جستجو ها