سکوت.
فریادی خاموش.
می خواهم در میان این هیاهو فریاد بزنم. 
خواستار سکوتی طولانی شوم، نگاه های متعجب به سوی من جلب شود و دور شوند از من و فریاد هایی که حکم زندانی شدن روح من در جسمی بی جان را میدهد. 
اری از من دور میشوند، میروند و من بازهم تنهایی را با تمام وجود حس می کنم.
در دنیایی که آدمک هایی با نقابی سرشار از تظاهر و لبخندی خالی از حس از هم همه لذت می برند، من تنها مانده ام. 
من همانی هستم که خود را میان خاطرات شاد خود جا گذاشته و اینک تنها کوله تنهایی خویش را به همراه خود به دوش می کشد.  
در آن زمان که شادی حسی نزدیک و قابل لمس بود، سکوت زجر آورد و خانه نشینی برایم مرگ بود ولی حالا.
حالا لذت زندگی در سکوت و ساعت ها غرق در افکار خود شدن برایم بهترین زمان را میسازد. 
روزگاری تنها می نشستم ولی منتظر او بودم که تنهاییم را هرچه زودتر به پایان برساند و با چشمانش مرا غرق در زیبایی دو جهان در صورت خود کند! 
ساعت ها سکوت را در برابر چشمانی که حرفا برای گفتن داشتن ولی زبان او سکوت اختیار می کرد می نشستم و با یک فنجان قهوه او را بیشتر اسیر نگاه میخ کوب خود می کردم. 
آن شب گذشت، چیزی نشنیدم، فقط نگاه کردم و زمان گذشت! 
از آن شب ترجیحم نشیندن و سکوت شد، سکوتی که مرا به جنگ درونی فرا می خواند و من همان جنگ زده احساس خود بودم که بر سرم آوار شده بود! 
(شعر) 
دیگر تن به شلوغی های پر هم همه نمیدهم، سکوت ترجیح من شده است و شاید هم الویت! 
اما لبخند میزنم، او لبخند میزد، اما سکوت کرد، لبخندی که گویای تمام چیزی بود که هیچوقت به زبان نیاورد. 
و اکنون من لبخند میزنم و سکوت می کنم.
#بهار


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها