دنیای خاکستری



مسافت.
فاصله ی میان من و توست، فاصله ایی که زمان و مکان را در هم می شکند.
فاصله ایی نزدیک، به نزدیکی شانه هایمان و دور به اندازه دلتنگی هایمان.
مصداق آن لحظه ایی ست که در کنار تو هستم، همان قدر نزدیک.
اما هنوز هم دلتنگ ات هستم، و آغوشت مکان و زمان را بی معنا می کند و تنها چیزیست که فاصله های میان مارا از بین می برد.
یادش بخیر، نخستین باری که در آغوشت،نزدیکی را لمس کردم، حسی شیرین بود.
چند دقیقه مرا در ساحل شانه هایت به آرامش دعوت نمودی و صدایت همچون نسیمی لذت بخش، گوشم را نوازش می کرد و زمزمه دوستت دارم هایت دلیل لبخند هایم بود.
آن خاطره دلیل دلتنگی های شبانه ام شده است.
گاهی بگونه ایی دلم برای آغوشت لک میزند که به سرم می زند مسافت طولانی ایی را که اکنون میانمان بر قرار شده، شبانه بپیمایم.
آن روز ها به عکست خیره میشدم، برای شنیدن صدایت پیش قدم میشدم، و تو.
همان کسی بودی که با هر کلمه مرا بیشتر از قبل شیفته خود می کردی.
هنوز هم لفظ دوستت دارم، تنه از طرف تو برایم معنی دارد و من دل تنگ شنیدن آنم.
#بهار



ما ادمها خیلی شبیه خورشیدیم
هرروز در حال بیرون امدن از پشت کوه  هاییم.
و در حال پنهان شدن در لابه لای کوه های سنگی و سخت.
با هر درخششی بیرون میاییم و با هر تاریکی و مشکلی در خود فرو میرویم و غروب میکنیم.
و وای ب حال ما که دورنگیم.ب زردی طلوع و ب سرخی غروب.همین است ک شادی نداریم و در حال رد شدنیم.بدون ان ک زیبایی بالا امدن.و رنگ زعفرانی غروبمان را ببینیم.
و یک روز خاموش میشویم.
اصلا 

من  عشق را هم به خورشید تشبیه میکنم.همان گونه زیبا و پرنور و خیره کننده.گاه خوب گاه بد
اگر زیاد به خورشید نزدیک شویم میسوزیم 
و  اگر از گرمای عشق دور شویم .میشویم یخبندان
چ کنیم.ک زیر ابرهای اسمان عاشقی ن بسوزیم و ن.
 در دیدگانم به چشمانت خیره می شوم.
 .اما تو ان خورشیدی نیستی که من را بسوزاند
  در نظرم تو ماهی .همان ماهی که در شبهای تاریکم از پشت ابر هم که شده نورت هست ! .بیرون از اسمان دل من ک میتابی یا حتی در اسمانی دیگر در دلی دیگر.ب گونه ای نور میتابانی ک انگار خدای نوری .از تلؤلُؤت
کم ک هیچ فزون میشود.
اصلا ب گمانم تو را باید خدای نور و زیبایی نام کنند.
فقط خدا کند چشمانت را نبینند که وای.
 چگونه میشود .فردی انقدر بزرگ شود ک جای خالقت را بگیرد با این ک خود مخلوقی بیش نیست.
یا چگونه میشود دنیای به این  بزرگی در نظرت ب اندازه یک نفر کوچک و حقیر شود.ک بدون خدای کوچکت نتوانی ادامه دهی
#لاولی



سکوت.
فریادی خاموش.
می خواهم در میان این هیاهو فریاد بزنم. 
خواستار سکوتی طولانی شوم، نگاه های متعجب به سوی من جلب شود و دور شوند از من و فریاد هایی که حکم زندانی شدن روح من در جسمی بی جان را میدهد. 
اری از من دور میشوند، میروند و من بازهم تنهایی را با تمام وجود حس می کنم.
در دنیایی که آدمک هایی با نقابی سرشار از تظاهر و لبخندی خالی از حس از هم همه لذت می برند، من تنها مانده ام. 
من همانی هستم که خود را میان خاطرات شاد خود جا گذاشته و اینک تنها کوله تنهایی خویش را به همراه خود به دوش می کشد.  
در آن زمان که شادی حسی نزدیک و قابل لمس بود، سکوت زجر آورد و خانه نشینی برایم مرگ بود ولی حالا.
حالا لذت زندگی در سکوت و ساعت ها غرق در افکار خود شدن برایم بهترین زمان را میسازد. 
روزگاری تنها می نشستم ولی منتظر او بودم که تنهاییم را هرچه زودتر به پایان برساند و با چشمانش مرا غرق در زیبایی دو جهان در صورت خود کند! 
ساعت ها سکوت را در برابر چشمانی که حرفا برای گفتن داشتن ولی زبان او سکوت اختیار می کرد می نشستم و با یک فنجان قهوه او را بیشتر اسیر نگاه میخ کوب خود می کردم. 
آن شب گذشت، چیزی نشنیدم، فقط نگاه کردم و زمان گذشت! 
از آن شب ترجیحم نشیندن و سکوت شد، سکوتی که مرا به جنگ درونی فرا می خواند و من همان جنگ زده احساس خود بودم که بر سرم آوار شده بود! 
(شعر) 
دیگر تن به شلوغی های پر هم همه نمیدهم، سکوت ترجیح من شده است و شاید هم الویت! 
اما لبخند میزنم، او لبخند میزد، اما سکوت کرد، لبخندی که گویای تمام چیزی بود که هیچوقت به زبان نیاورد. 
و اکنون من لبخند میزنم و سکوت می کنم.
#بهار



عشق من، این‌روزها حال بی‌جاذبه‌ بودن دارم، حسِ معلق بودنی حاصلِ تعلق. و این غمگین یا متنفرم نمی‌کند، در درکِ معنایش این‌که این بی‌قراری بی‌ایمانی نیست. قرار، هر روز، مثل ماهی از دستم سُر می‌خورَد. انگار با من بازی داشته باشد هروقت شانه عریانش را پشت دیوار اتاقم می‌بینم، لحظه‌ای بعد غیب شده است. می‌دانم آن روز که چشمانم، دیگر، در جست‌و‌جویش دودو نخواهد زد، پیدایش خواهد شد، قرار. شاید آن‌روز هم را ببینیم و ای‌کاش آن روز چشمان تو هم پِی شانه‌ی عریانِ قرار سَرَک نکِشَد

#ارس



گویا امروز، روز ارائه متنی بوده است که قولش را داده بودم و این ذهن خالی، مرا به ملتمسانه ترین حالت ممکن برای نوشتن جمله ایی، در آورده بود.
اما من باید می نوشتم، حتی از ذهن خالی هم باید نوشت، از نبودن هایی که سرشار از بودن است و نبودن هایی که بویی از بودن نبرده اند.
و حال وقت به قلم در آوردن ترشحات یک مغز خالی است
به این حجم عظیمی از ترشحات مغزی که نشان از خالی بودن داده بود می نگرم، چقدر پر بوده است که دیگر توانی برای به تصویر کشیدن این مشغله ها نداشته است!
می خواهم خانه تکانی اش کنم، هر آنچه نباید را دور بریزم، اما چیزی مانعم میشود و آن تو هستی تویی که بخش عظیمی از این ذهن خالی را به خود اختصاص داده ایی، حال چه چیز را دور بریزم؟! تو را؟!
تویی که از هنگام رفتنت، وجودم خالی از عشقی روشن شد؟!
من عشق را در وجود خود دارم ولی رنگ کدری بر آن نهاده شده است.
چشمانم هاله ایی از سیاهی را در این دنیای پوچ می بیند!
حال قلبم، حال آیینه ایی تکه تکه شده است.
کدامین درد من دوا دارد؟!
این افکار، این دیدگانی که تنها سیاهیی را می بینند تنها حکم جاذبه ایی را دارند که مرا سمت پرتگاه نیستی می کشانند!
میبینی چقدر ذهنم خالی است؟!
#بهار


رویا
چیزیه ک دلمون میخواد ولی نمیشه
یعنی امید ب اینده در چیزهای ناممکن
رویا یعنی تو ک از حافظه ی من بیرون نمیروی
رویا یعنی من تو و سه فرزندمان .یادت است ما ب رویایمان روح بخشیدیم ب اینده ای نامعلوم زمان و مکان دادیم.رفتیم تا ابدیت.
بدون حد و مرز.من هنوز هم با فرزندمان سخن میگویم ک دختر نازم رویا ساداتم مواظب رها و رهام باش.
از کجای داستانمان کنار ایستادی و نظاره گر شدی
ک به تنهایی کاخ های عزلت را بنا کنم.
از روزی ک تنهایت گذاشتم تا خودم را پیدا کنم؟
و وای بر من از این غفلت بر عشق
جفا کردم بر دلمان ک ب عشق و عاشقیمان شک کردم و ان را هوس خواندم.
ترکت کردم و از جنون در عشق دست کشیدم و خود را عاقل خواندم و حال چ کنم با این پشیمانی ک دیگر دیر است.ب گفته فردوسی نوشدارو پس از مرگ سهراب شده ام
دلی را شکسته ام که از شیشه ها شکننده تر و ظریف تر بود
و حال ک ب سراغ ان دل برگشتم چقدر سفت و محکم و چقدر سنگ شده است.

#دلنوشته


شعر دل.
دلم خاک است ولی چون آتشم سوزاند
تنم خاک است ولی چون آب دل را راندbroken heart

عجب دارم ز خاکی که دمی سوزنده چون آتش 
و گه طوفنده این دل را خموش آورد دریا وش.

و این دنیا که ما دیدیم جدال آب و آتش بود 
گهی شعله گهی سیلاب به آرامش چکارش بودcrying

نه آرم بود آتش را و نه سازش ز دریا بود
همه خسران اینها بر وجود خسته ی ما بود.
#جدا​​​ل


رویا
چیزیه ک دلمون میخواد ولی نمیشه
یعنی امید ب اینده در چیزهای ناممکن
رویا یعنی تو ک از حافظه ی من بیرون نمیروی
رویا یعنی من تو و سه فرزندمان .یادت است ما ب رویایمان روح بخشیدیم ب اینده ای نامعلوم زمان و مکان دادیم.رفتیم تا ابدیت.
بدون حد و مرز.من هنوز هم با فرزندمان سخن میگویم ک دختر نازم رویا ساداتم مواظب رها و رهام باش.
از کجای داستانمان کنار ایستادی و نظاره گر شدی
ک به تنهایی کاخ های عزلت را بنا کنم.
از روزی ک تنهایت گذاشتم تا خودم را پیدا کنم؟
و وای بر من از این غفلت بر عشق
جفا کردم بر دلمان ک ب عشق و عاشقیمان شک کردم و ان را هوس خواندم.
ترکت کردم و از جنون در عشق دست کشیدم و خود را عاقل خواندم و حال چ کنم با این پشیمانی ک دیگر دیر است.ب گفته فردوسی نوشدارو پس از مرگ سهراب شده ام
دلی را شکسته ام که از شیشه ها شکننده تر و ظریف تر بود
و حال ک ب سراغ ان دل برگشتم چقدر سفت و محکم و چقدر سنگ شده است.

#ارس

 


مسافت.
فاصله ی میان من و توست، فاصله ایی که زمان و مکان را در هم می شکند.
فاصله ایی نزدیک، به نزدیکی شانه هایمان و دور به اندازه دلتنگی هایمان.
مصداق آن لحظه ایی ست که در کنار تو هستم، همان قدر نزدیک.
اما هنوز هم دلتنگ ات هستم، و آغوشت مکان و زمان را بی معنا می کند و تنها چیزیست که فاصله های میان مارا از بین می برد.
یادش بخیر، نخستین باری که در آغوشت،نزدیکی را لمس کردم، حسی شیرین بود.
چند دقیقه مرا در ساحل شانه هایت به آرامش دعوت نمودی و صدایت همچون نسیمی لذت بخش، گوشم را نوازش می کرد و زمزمه دوستت دارم هایت دلیل لبخند هایم بود.
آن خاطره دلیل دلتنگی های شبانه ام شده است.
گاهی بگونه ایی دلم برای آغوشت لک میزند که به سرم می زند مسافت طولانی ایی را که اکنون میانمان بر قرار شده، شبانه بپیمایم.
آن روز ها به عکست خیره میشدم، برای شنیدن صدایت پیش قدم میشدم، و تو.
همان کسی بودی که با هر کلمه مرا بیشتر از قبل شیفته خود می کردی.
هنوز هم لفظ دوستت دارم، تنه از طرف تو برایم معنی دارد و من دل تنگ شنیدن آنم.

#لاولی
 



ما ادمها خیلی شبیه خورشیدیم
هرروز در حال بیرون امدن از پشت کوه  هاییم.
و در حال پنهان شدن در لابه لای کوه های سنگی و سخت.
با هر درخششی بیرون میاییم و با هر تاریکی و مشکلی در خود فرو میرویم و غروب میکنیم.
و وای ب حال ما که دورنگیم.ب زردی طلوع و ب سرخی غروب.همین است ک شادی نداریم و در حال رد شدنیم.بدون ان ک زیبایی بالا امدن.و رنگ زعفرانی غروبمان را ببینیم.
و یک روز خاموش میشویم.
اصلا 

من  عشق را هم به خورشید تشبیه میکنم.همان گونه زیبا و پرنور و خیره کننده.گاه خوب گاه بد
اگر زیاد به خورشید نزدیک شویم میسوزیم 
و  اگر از گرمای عشق دور شویم .میشویم یخبندان
چ کنیم.ک زیر ابرهای اسمان عاشقی ن بسوزیم و ن.
 در دیدگانم به چشمانت خیره می شوم.
 .اما تو ان خورشیدی نیستی که من را بسوزاند
  در نظرم تو ماهی .همان ماهی که در شبهای تاریکم از پشت ابر هم که شده نورت هست ! .بیرون از اسمان دل من ک میتابی یا حتی در اسمانی دیگر در دلی دیگر.ب گونه ای نور میتابانی ک انگار خدای نوری .از تلؤلُؤت
کم ک هیچ فزون میشود.
اصلا ب گمانم تو را باید خدای نور و زیبایی نام کنند.
فقط خدا کند چشمانت را نبینند که وای.
 چگونه میشود .فردی انقدر بزرگ شود ک جای خالقت را بگیرد با این ک خود مخلوقی بیش نیست.
یا چگونه میشود دنیای به این  بزرگی در نظرت ب اندازه یک نفر کوچک و حقیر شود.ک بدون خدای کوچکت نتوانی ادامه دهی
 



سکوت.
فریادی خاموش.
می خواهم در میان این هیاهو فریاد بزنم. 
خواستار سکوتی طولانی شوم، نگاه های متعجب به سوی من جلب شود و دور شوند از من و فریاد هایی که حکم زندانی شدن روح من در جسمی بی جان را میدهد. 
اری از من دور میشوند، میروند و من بازهم تنهایی را با تمام وجود حس می کنم.
در دنیایی که آدمک هایی با نقابی سرشار از تظاهر و لبخندی خالی از حس از هم همه لذت می برند، من تنها مانده ام. 
من همانی هستم که خود را میان خاطرات شاد خود جا گذاشته و اینک تنها کوله تنهایی خویش را به همراه خود به دوش می کشد.  
در آن زمان که شادی حسی نزدیک و قابل لمس بود، سکوت زجر آورد و خانه نشینی برایم مرگ بود ولی حالا.
حالا لذت زندگی در سکوت و ساعت ها غرق در افکار خود شدن برایم بهترین زمان را میسازد. 
روزگاری تنها می نشستم ولی منتظر او بودم که تنهاییم را هرچه زودتر به پایان برساند و با چشمانش مرا غرق در زیبایی دو جهان در صورت خود کند! 
ساعت ها سکوت را در برابر چشمانی که حرفا برای گفتن داشتن ولی زبان او سکوت اختیار می کرد می نشستم و با یک فنجان قهوه او را بیشتر اسیر نگاه میخ کوب خود می کردم. 
آن شب گذشت، چیزی نشنیدم، فقط نگاه کردم و زمان گذشت! 
از آن شب ترجیحم نشیندن و سکوت شد، سکوتی که مرا به جنگ درونی فرا می خواند و من همان جنگ زده احساس خود بودم که بر سرم آوار شده بود! 
(شعر) 
دیگر تن به شلوغی های پر هم همه نمیدهم، سکوت ترجیح من شده است و شاید هم الویت! 
اما لبخند میزنم، او لبخند میزد، اما سکوت کرد، لبخندی که گویای تمام چیزی بود که هیچوقت به زبان نیاورد. 
و اکنون من لبخند میزنم و سکوت می کنم.

#بهار
 



عشق من، این‌روزها حال بی‌جاذبه‌ بودن دارم، حسِ معلق بودنی حاصلِ تعلق. و این غمگین یا متنفرم نمی‌کند، در درکِ معنایش این‌که این بی‌قراری بی‌ایمانی نیست. قرار، هر روز، مثل ماهی از دستم سُر می‌خورَد. انگار با من بازی داشته باشد هروقت شانه عریانش را پشت دیوار اتاقم می‌بینم، لحظه‌ای بعد غیب شده است. می‌دانم آن روز که چشمانم، دیگر، در جست‌و‌جویش دودو نخواهد زد، پیدایش خواهد شد، قرار. شاید آن‌روز هم را ببینیم و ای‌کاش آن روز چشمان تو هم پِی شانه‌ی عریانِ قرار سَرَک نکِشَد

#بهار



گویا امروز، روز ارائه متنی بوده است که قولش را داده بودم و این ذهن خالی، مرا به ملتمسانه ترین حالت ممکن برای نوشتن جمله ایی، در آورده بود.
اما من باید می نوشتم، حتی از ذهن خالی هم باید نوشت، از نبودن هایی که سرشار از بودن است و نبودن هایی که بویی از بودن نبرده اند.
و حال وقت به قلم در آوردن ترشحات یک مغز خالی است
به این حجم عظیمی از ترشحات مغزی که نشان از خالی بودن داده بود می نگرم، چقدر پر بوده است که دیگر توانی برای به تصویر کشیدن این مشغله ها نداشته است!
می خواهم خانه تکانی اش کنم، هر آنچه نباید را دور بریزم، اما چیزی مانعم میشود و آن تو هستی تویی که بخش عظیمی از این ذهن خالی را به خود اختصاص داده ایی، حال چه چیز را دور بریزم؟! تو را؟!
تویی که از هنگام رفتنت، وجودم خالی از عشقی روشن شد؟!
من عشق را در وجود خود دارم ولی رنگ کدری بر آن نهاده شده است.
چشمانم هاله ایی از سیاهی را در این دنیای پوچ می بیند!
حال قلبم، حال آیینه ایی تکه تکه شده است.
کدامین درد من دوا دارد؟!
این افکار، این دیدگانی که تنها سیاهیی را می بینند تنها حکم جاذبه ایی را دارند که مرا سمت پرتگاه نیستی می کشانند!
میبینی چقدر ذهنم خالی است؟!

#بهار
 


چه تشبیه جالبی میشد اگر زندگی هایمان را ب رود های اب مانند میکردیم
درست نگاه کن .
در انتهای زندگی های همه ی ما ،خوب یا بد،فقیر یا غنی ،
متصل به دریایی میشوند،به اقیانوسی،یکرنگ و یک دست در آن لحظه.خواه شور،خواه شیرین.

رودهایمان گاه شیرین و زلال آبستن ماهیان رنگارنگ.
گاه راکد و بدبو لانه وزغ ها و لای و لجن
 گاه رودی تیزپا میشویم در مسیر زندگیهامان
میگذریم بی آنکه ببینیم بی آنکه بدانیم.
و گاه.آهرودهایی تنها و کوچک میشویم جنبان که فقط برای کمی زیستن در مسیر سنگلاخ و تنگ زندگیمان می ستیزیم.
و چه بسیار زندگی های ثابت و آرامی که حیات را هدیه میدهند مثال چاه های آرام صحرا ها.

ولی امان از زمانی ک زندگی ما بشود یک قلب،یک عشق ،یک نفر.
که تا عاشق و معشوق یکی شوند در عشق دوشادوش هم مثل رودخانه ای خروشان میشوند هیچ سنگ و کوهی سد راهشان نمیشود تا وقتی یکدیگر را دارند و استوار،تکیه گاه هم میشوند ماهی های این رود خانه شادند .اب رود زلال است.و اطرافیان این رودها پرنده و حتی حیوانات را  از این شادی نسیبی ست  .و سرعت زندگی بالاست.
وای از روزی ک نفرت در عشق ب وجود میاید 
همین رودخانه ی زیبا .
میشود لای پر از سنگریزه.با ماهی های مرده شناور روی آب.کم کم حجم اب کم میشود سرعتش گرفته میشود .دیگر توان جابجایی تکه سنگ های کوچک و حل مشکلات را ندارد چرا که دیگر رمق ندارد. دیگر زورش نمیرسد 
.
گویا که در وسط راه.
معشوقه ،رخنه ای پیدا کرده و از  همان مسیر.
 معشوقه از بیراهه ای وصل رودی دیگر شده . و خود را متصل کرده است به آن و سرعت بخشیده ب رودی دیگر.و خسته از دل حیران و عاشق رود اصلی.
و این طرف سرانجام این رود کم کم کم کم.تمام و تمام تر و به خشکسالی میپیوندد و همان مقدار ابی که از سر چشمه جاری است بخار میشود. میشود ابر ک باران ببارد بر سر  شبیهانش.
و رود معشوقه غافل از این ماجراست

وبه کجا چنین شتابان در حالی ک همه ی ما اخرش ب یک اقیانوس میریزیم
 مواظب رودهای زندگیمان باشیم ک ب رودی بپیوندیم ک تا سرانجام مسیر همسفر سرور باشیم.
#جدال


      
این روزها با هرکه صحبت میکنی شکسته است 
یا دلی را شکانده یا دلش را شکانده اند
یا چیزی جاگذاشته و یا از او یده اند 
بعضی مال و نفراتی آبرو.
چقدر زندگی های شاد، میشد ساخت 
اگر این غرور های بیخود نبود
اگر منم های بیخود نبود
اگر واقعا دلدادگی را درک کنیم.
وقتی تنها میشوم با خودم میگویم
چه میشد اگر درخت بودم
زیانی برای کسی در کارم نباشد 
چه میشد همه از من بهره میبردن از اکسیژنم.برگها.میوه و حتی از تنه ام.که در اخر پیرمرد خسته ای از چوبم برای هیزم. که خانه اش را گرم کند.  
به جای  انسان بودن که فقط بوی انسان به ما خورده وگرنه انسانیت ادم 
میخواهد.
ما هیچکدام  انسان  نیستیم .حتی شبیهش هم نیستیم.
تظاهر میکنیم خوبیم انسانیم عاشقیم.ولی خودمان از درونمان خبر داریم! ما لجنی بیش نیستیم.که فقط رنگ و بوی معطر داریم.
ب اعتقاد من اصلا کسی خوب نیس, نه!
 حالمان نه.حالمان که عمریست خوب نیس.
روحمان را
اری .هیچ کس خوب نیس
نیمی بدیم.و نیمی بدتر
بدهایمان صبوریم فقط.و چشم ب اینده. و  بدی ما کم کم رو میشود
و بدترهای ما هم که مشخص
 دنیا را ناامن کرده ایم.!
ما جهان هستی را ب زوال کشیده ایم.
ما معنی کلمات را تغییر داده ایم.
و ما ادم های شبه ادمیم
و انسان های شبه انسان
گرگهایی در لباس انسان.روزی گرگ درونمان جلد ادمیتمان را پاره میکند و بیرون میاید و همه حتی خودت را زخمی میکند

اری باید گفت
کجایند پس خوبان دنیا؟
انسانهای دنیا؟
و
کجایند عاشقان راستین؟
کجایند لیلی و مجنون که ببینند عشق امروزی را.
امروز فقط کلمه ای از عشق باقی مانده و ان نام و نشانش.
مردان جامعه ب دروغ میگویند دخترک عاشقتم.ولی خودش میداند دروغ میگوید .و فقط برای میل جنسیش کلمات را ادا میکند.
ن ما میگویند عاشقتم.دوستتدارم.ولی چ بسا که انها هم فقط بخاطر پول و دارایی پسرک ادای کلمات میکند.
شاید بگویید پس ان دخترک
 که پسر، با ان ارتباط دارد و در سطح پایین جامعه است پس چی .ان پسر که مال و منال ندارد.جواب سادست چون دخترک خودش را بالاتر از ان مکان و منطقه نمیبیند و بسنده میکند به همان درجه و سطح.
عاشقی دیگر به دل و دلدادگی و درجه تب نیست.
به اندام و دارایی است.
اری دروغ نمیگوییم که عاشقیم.ولی ن ان عشق و نه ان عاشق.
عاشق یعنی فرهاد و معشوق هم شیرین .
یعنی مجنون و لیلیش .که زبان زد شود در زبان .
عشق های ما مثل ماهی وابسته به اب شده.
یعنی تنها به ان نیاز داریم و به جبر عاشقش میشویم تا نمیریم.
تقدیم ب احمد شاملو.
#لاولی


میگوید بی تو میمیرم.هیچ کس باور نمی‌کند.
ولی او میمیرد.
خودکشی میکند و خودش را نشان میدهد و خلاص میشود.و ب بقیه گزینه های روی میز توجه ندارد.
یکی از گزینه های مهم این است که بماند و بسوزد بسازد
وبا  بازی روزگار پیش برود.اما نباید آن آدم سابق باشد.نباید ضعف نشان دهد باید
قوی شود.بماند ببیند آنهایی را که ترکش کردن زیر دستش شده اند
از او پایین ترن.و ذلیل شده اند.
باید نشان دهد در باره او اشتباه کرده اند
ولی مرگ فقط مردن جسم نیست!
روزی دختری پسری را ترک کرد .پسر گفت بی تو میمیرم نرو بمان.ولی رفت و او تنها شد.گذشت
روزی گردش روزگار هردورا سر راه هم قرار داد.
دختر پوزخندی زد و گفت دیدی زنده ای .عاشقم نبوده ای.وگرنه باید میمردی دیگر
پسرک آهی کشید و گفت مُردم.ن تو دیدی و ن بقیه
مُردن فقط از بین رفتن جسم و قطعی تنفس نیست.
من بعد تو خنده هایم شد بغض.دویدنم شد خزیدن.
و صحبتم شد سکوت .لال شدم با اشاره میگفتم چ میخواهم.
اری مردم ندیدی.
و راهش راادامه داد.
بعد از تو مرگ ب سراغم آمده است
آره بعضی از ما میگوییم می‌میریم ولی بقیه باور نمیکنند
ولی 
.

 



همه چیزمان شده دنیای مجازی ؟
زندگیهایمان مجازی 
عشقهایمان مجازی 
که اگر بلاک شوی دیگر دستت ب جایی بند نیست و شکست سنگین ی ازعشق میخوری
.
اعتراض هایمان مجازی 
به همه کس و ناکس شخص  فحش میدهیم و مرگ میفرستیم.نه بر این و ان و گرانی.با هشتگ های رنگارنگ
قبلاً بود اعلامیه های دیوار چسبان با سوت های پاسبان و فرارهایمان
اکنون.هشتگ.و فیلتر از پاسبان و زدن اکانت دیگر.و تکرار.
.
سر شکستن ها
هم همینطور .دعوا میکنیم همه کس هم را اباد میکنیم ولی جرات لوکیشن و ادرس دادن نداریم.
در واقعیت قرار میگذاشتیم
آخر زنگ.آخر ساعت.فلان جا 
همه جمع میشدیم برای شکستن سر یکدیگر
.
در گذشته بود. مادربزرگ و آشهای خوشمزه اش و دورهمی
الان شده پیج عکسهای اشپزی مادربزرگ در اینستا
.
قبلا بود جمع شدن زیر کورسی گرم با قصه های فردوسی و شاهنامه اش از زبان پدربزرگ
حال شده گروه داغ پدربزرگ و دوستش فردوسی .با ویس های پدربزرگ
و تصاویر رستم
.
ولی مجازی که قطع شود در زندگی روزمره سرمان در لاکمان است 
انگار چیزی گم کرده ایم .کم داریم.منتظریم.دلشوره داریم.
.حال بدیست
افسوس .چ بر سرمان آمده است.

چه بر سرمان آمده که تنفسمان شده نت.مجازی.
که اگر قطع شود نفس بند می آید
و اهرم فشاری در دست سازندگان و دارندگانش.
و حال چ کنیم.؟
دنیای واقعی مان را چگونه جدا کنیم؟
گذشته بد بود؟

#لاولی


دیده ای؟
 هر که وارد یک خانه ای تاریک شود. فانوس به همراه دارد
دنبال  نوری میگردد و آن را روشن میکند
و به روزنه های خانه روشنی ارزانی می دارد.
زمانی که در زندگی ام گشتی، دل من کلبه ای محقر و تاریکی بود و تو همچون فانوس  !
آمدی و روشنایی ای از جنس امید به دلم بخشیدی
و تزریق جانی دوباره ب جانم.
با گرمای وجودت کور سوی شعله ی قلبم را شعله ور کردی
دیده ای ؟
نابینایی که میخواهد از خیابانی عبور کند . ساعتها کنار جاده ب انتظار صدایی از تردد قلیل ماشین هاست یا ب دنبال رهگذری که ب او برای عبور کمک رساند
چشمانم هم کمی از روزنه های وجودم نداشت و روشنی افقی نو را هدیه برایم کردی 
آمدنت تمام ترسهایم را برای عبور از سختی‌ها ب شجاعت مبدل کرد.
دیده ای؟؟؟
پدری داغ فرزند بیند
فرزندی عاق مادر بیند
دیده ای ، دیده ای ، دیده ای !
اکنون چه! اکنون مرا دیده ای ؟
 و حال رفتنت!
دوچندان کرد تاریکی خانه ام را.
قبل از تو بینایی بودم در تاریکی، چشم ب در.
حال شده ام نابینایی در همان تاریکی خانه.بدون چشم و چشم به در دوختن . بدون امید  .
بدون شوق .
تاریکی در تاریکی.
ظلمات و سکوت.
با غمی فزون از قبل
اکنون چه ؟ اکنون مرا دیده ای ؟.
#لاولی


چهل سال پیش!
ایران ما شبیه به خورشیدی بود پر از گرما و نور و گهگاهی دچار خورشیدگرفتگی میشد.

هجوم آوردند و گفتند این درست نیست .خیلی گرم است خیلی روشن است اصلا نباید بگیرد و تاریک شود 
باید به جایش ماه را بیاوریم که نه سوزان است و نه پر حرارت .
بهانه های توخالی آوردند
و ما مردم جاهل که خوشی زیر  دلمان زده بود از صحبت های الوانشان به وجد آمدیم.
از خورشید دل بریدیم.
 او هم دید ما ناسپاسیم خودش را دریغ کرد و چمدانش را بست و رفت

خورشید را راندیم و ماه را نشاندیم !
مدتی بعد
وعده هایشان دروغ.!
حرف ها که هیچ !
و دیگر هیچ.
و ما غافل از آنها که با برنامه پیش آمده اند و کار از کار گذشته است. 

شب را برایمان ب ارمغان آوردند.
 تاریکی کوتاه مدت را با ظلمات عوض کردیم.
 ‏
همه را خواباندن و عادت دادند ب کبک بودن و سر به زیر برف شدن،
نفراتی که بیدار می ماندندو  هیاهوی اعتراض ب سرشان میزد و یاد نور و روشنایی قبل می‌افتادند را با زور خواباندند.
بعضی هارا با تلخی دین.نفراتی تلخی گلوله .
چند نفر را ب تلخی پول .و بقیه را ب تلخی قرآن.
و حال همه ی چشمها خواب‌آلود و صورت ها پُف کرده است!.!

ایران من


اگر عشق در خانه ی قلبم پا بگزارد

گلهای شاداب  با بوهای معطرشان که فضای خانه را فرا میگیرند.
روشنایی خانه که پر فروغ است .
چه چه پرندگان که زمزمه ی زندگی است  .
!
همه وابسته میشوند ب بودنش.
وقتی میرود و خانه را خالی میکند.
 گلدان‌هایی که نیازشان تنها قطره ی ابیست پژمرده میشوند.
 ‏میرود و وسایل خانه را میشکند 
میرود و تکه ای گرانبها را با خود میبرد.
 ‏صدای زنده بودن  دیگر ب گوش نمیرسد.
خانه را سکوتی میگیرد 
شور نیست کلبه ی احزان میشود .
جولانگاه موذیان .!
غارت میشود ب دست هر غارتگری!
میزند به خانه ای که دیگر صاحب ندارد .
شیشه هایی که اری از کمترین گرد و خاک بود و با دستان خسته اش هرروز گرد گیری می شد ،،،حالا‌.

ب مرور خانه فراموش میشود و متروکه ای بیش نمی‌ماند .
ولی!!!
خانه فراموش نمیکند  هیچ وقت امدن و رفتنش را
عطر و بویش را.
صدایش را 
نوازش دستهای لطیفش را.!
  زیرا که تا به قبل از او کسی واردش نشده بود
  ‏ب او محبت نکرده بود .
  ‏پرندگانش را نوازش نکرده.
  ‏
و تا به حال   به بودنش عادت نکرده بود .!

بوی عطرش میماند.!
آهنگ آرام صدایش
حرف دل زیاد است.
از عاشقان بپرسید 
آنها خوب میدانند !
تقدیم ب زهرام

#محمد_حامدزاده


زمستان دارد می اید و من رویای شیرینم!.
دور از ادمها
روی بلند ترین قله ها
با کلبه ای چوبی
و یک تویی!
که در میان بوران برف با هیزم هایی که میشکنم
و غذاهایی که از شکار بدست میاورم .
با دسپخت لذیذت انها را طبخ کنی
 و با اغوش گرمت کنار شومینه ی سرد،  سرما را سپری کنیم.
حصاری بسازیم دور زندگیمان دور کلبه یمان 
از جنس دوستداشتن.
که گرگهای حرامی نتوانند بر ما وارد شوند و جدایمان سازند.

#محمد_حامدزاده 


سلام زمستان و ننه سرماییش 
سلام لباس سفید و دامن چین چین عروسش
خوش امدی کشاله ی پاییز 
دلمان برایت تنگ شده بود 
زمستان 
میشود کمی برف بباری ادم بسازیم !
همه حالمان خراب است از دورویی.
راستی
 ننه سرما!
 ‏چقدر سخت است ن؟
هیچ وقت عشقت را نمیبینی 
اصلا عشق ینی همین سوختن هایش؟
 .فقط یک ملاقات با عمو نوروز مهربان با معشوقه ی دیرینه و اب شدن به پایش و تلاش عمو برای رساندن دوباره خودش ب سرما و ننه اش .
چ صبری دارند این دو
من یک لحظع از تو و فکرت که دور میشوم پر میشوم از خیال.
اشفته میشوم بهانه گیر و لجبازتر از هر لحظه
.و مدام سراغ حالت میگیریم.
چ خوب است که هستی و ارامش دقایقمی
قبل از تو سردی  قطب ،ب من زده بود 
امدی شدی عمو نوروزم و اب کردی غم ها را 
بعد از نبودت میدانم بروی جادوگری سوار بر جارویش میاید و من را دوباره با یخ بودن اشنا میکند
بمانی برایم گرمای وجودم 
ای معجزه زهرام
#محمد_حامدزاده



نم نمک میرود پاییز زیبا با برگهای طلاییش 
و چمدانی بردوشش پراز برگهای خشکش . 
میرود و برایمان درسهایی ب جای میگذارد
میرود و خاطراتی برایمان میماند 
میرود و دلمان را تنگ خودش میسازد .
ب ما میاموزد اگر شکستنت اگر ریختنت باز صبر کن
 .صبر کن.زیباییت را با شکستگیهایت ب رخ دشمنانت بکش !
میگوید مرا دیدی چقد با عشوه و ناز همانند عروس  پس از بهار امدم ولی شبیه به عجوزه ای کفن ب تن کرده ام و.
میگوید زمان میکُشد و زنده میکند.بالایت میبرد و زمینت میزند 
اول که زیبا و دارایی همه ب استقبالت میایند و شعرهایی  میسرایند در مدحت.
ولی اخر تنهایی با متن پر از بغض نویسنده ای.
ادمک ب زیباییت نناز که از من زیباتر ندیده ای ولی پس از گذر ایام مرا که بنگری بغضت میگیرد
ادمک خر نشوی گریه کنی همه رفتنیند
ادمک عاشق شو تنها نمان/نشود خشک چشمت ب زمان

شاد باش ادمک که پس از هر مردنی زنده شدنی زیباتر از قبل برایت میروید.
 
دلت تنگم میشود چون تورا در خودم عاشق کردم و با دخترکی مه رو هم سخن کردم 
میروم و عکسهای دونفریتان را زیر بارانهایم و روی خش خش برگهایم ب یادگار میگذارم
من میروم ولی ب انتظارم بمان ادمک.سال دگر که برسد دوستدارم تو را با همان دخترک ببینم که دختری ز او داری.
بنی ادم ب چ مینازی
زیباییت 
داراییت 
جوانیت.
که همه فانیست!؟
مهربان باش که مهربانی باقیست!
تقدیم ب دخترک مه رو 
زهرام

#محمد_حامدزاده


امروز پیرمردی را دیدم شاخه گل ب دست روی نیمکت نشسته بود و برف بر سرش جا خشک کرده بود
ایستادم چترم را بالای سرش گرفتم متوجه من نشدگویا غرق در خیال خود بود 
ب انتظار نشسته بود گمان کنم چشم ب راه معشوقه اش بود 
دلم نیامد تکانش دهم و از خیالش پرتش کنم
ناگهان ناقوس کلیسا ب نشانه ی ساعت ب صدا در آمد و او ب بیرون از فکر پرید
مرا دید 
گفت چ میکنی جوان 
پرسیدم ببخشید عمو شما سردتان نیست که ناگهان دیدم ب لرزه در آمد.گویا قبل از سوالم متوجه سردی هوا نبود و جای دگر سیر میکرد .
لباسم را ب او پوشاندم و او را ب داخل کلیسا بردم.دوباره پرسید چ میکنی جوان
گفتم ساعتها کنارتان ایستاده بودم تا سردتان نشود ولی متوجه نبودید.
کجای خیال غرق شده بودید
در جوابش فهمیدم او عاشق دختری مسلمان شده بود که در ان پارک کنار کلیسا گاهی در حال عبور بود 
گف من هرروز میرفتم ب ان نیمکت و فقط او را مشاهده میکردم من عاشق چشمهایش شده بودم ولی ان را از من گرفتن یعنی حقیقتش خودم از دستش دادم و.
پیره مرد تا به از قصه عشقش گفت  
و این گفتن ها به من یاد داد که در عشق نباید ترسید 
او فکر میکرد دین مانع عشق و است و از عشقش حتی حرف هم نزد
شاید.شاید میتوانست اگر ب او بگوید عاشقت شده ام ماجرا فرق میکرد 
قضیه ساعت را از او پرسیدم گفتم چ شد 
.ساعت دوازده بود که در اخرین روز گل ب دست رفتم که ترسم را شکست دهم روی نیمکت ماندم ب انتظارش ولی ان روز فرق کرد همه چیز 
دیدم دستانش در دست پسری یهودی که  دران طرف خیابان روبروی ما بود و او نیز  در معبد انجا مث من کشیش بود امد.گویا حلقه داشتن و نامزد کرده بودن 

خودم را باختم
ولی
گل را ب او دادم و گفتم مبارک است و او قبول کرد 
ولی چ سود ک دیر کرده بودم از زمان
هرروز از ان موقع میمانم تا شاید دوباره ببینمش و گل بدو هدیه کنم و صدای تشکرش گوشم را نوازش دهد میمانم ناقوس صدایش در آید و ب داخل بروم و روزم را پیش گیرم. 
او را ترک گفتم
 ان روز ب خودم آمدم گفتم نکند من هم مانند کشیش 
 ‏در عشقم بترسم و او را از دست دهم 
 ‏از ان روز ادم دگری شدم 
 ‏و عشق را لمس کردم
 ‏درست است پیرمرد نتوانسته بود ب عشقش برسد ولی عاشق بود 
 ‏او جسمش پیر شده بود و روحش خسته ولی هنوز دلش جوان بود و حرارت دوستداشتن زبانه میکشید 
 ‏
 ‏خیلی زود دیر میشود مواظب عشقهایمان باشیم 
 ترس عشق را میکشد و عشق مرده شما را !
 ‏اکسیر جوانی روحم ،زهرا دوستتدارم


میدانی فرشتگان کیستند ؟ 
یا بهتر است اینگونه بگویم دختر ها را میشناسی؟
دختر وسیله ی هوس بازی نیست 
دختر فاسد بودن نیست 
شیطنت های دخترانه هرزگی نیست
زنده به گورشان میکنند تا صدایشان را جهان نشنود 
دختر بودن یعنی دیر به خانه بر نگرد 
دختر بودن یعنی سرکوب پشت سر کوب که نخند و نگو و سنگین باش
یعنی روز به روز نگاه سنگین مردی هوس باز را تحمل کنی و حق انتخابی نداشته باشی
یعنی شادی را حتی  از کودکی  ات هم بند از دنیای کودکانه ات بازی را حذف کنند
دختر یعنی هی بگوییند خوشبختی ات در گروی مردیست که با اسب سفید می اید و گره ی نحس و کور بختت را می گشاید . 
وای بر حال کوته فکران ِ عمامه سرِ کاخ نشینِ هیز نگر که یادشان رفته از بطن زنی فرشته خو جان گرفته اند 
انان که گوش خود را کر نگه داشته اند و ناز ترین آوای طبیعت را نمی شنوند .
دختر یعنی بغض فرو خورده و قلب شکسته و بالشت خیس 
میدانی ؟ دختر بودن یعنی اگر مردی پست زند عیب از تو است و اگر برعکس باز هم همین 
دین و کیش پارسیمان کو ؟ 
کجاست ان میترا  و دختران کوروش و داریوش 
دختران را کم و کسر میکنیم و به جای پری دخت ضعیفه می خوانیم 
دختران فرشته هاییند که حتی حمایت هم نمی خواهند 
همین که سرکوب نشوند کافیست تا دوباره گرد آفریدی از نسل شاهنامه بیاید و دنیا را به بازی بگیرد
در یک کلام 
دختران اصل و ذات دنیا و عشق و خوبی  . دختران را دوست بداریم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها